من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من درد مشترکم مرافریادکن

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی یاچیزی چنان که ببینی یاچیزی چنان که بگویی من دردمشترکم ...مرا فریادکن

من

امشب به روزانه ها سر زدم 

یکی درخت میفروخت

یکی بلاک نات فاوند بود 

یکی آدرسی از او یافت نشد 


آتها که بودند هم آخرین پست شان  سال 90


براستی

دنیا ایستاده است یا ما او را ترک کرده ایم ؟


وقتی چند سال پیش 


این وبلاگها  و  ارتباطات دنیا یمان بودند ...



در هیاهوی مجازی ها 

سلفی ها

کانالها و تونل ها

به من نخندید

آنگاه که

دلشوره ی انسان دارم

انسان

انسان

انسان

که اگر سالها بعد در موزه اش نگه داشتند

کاش

اعتبار و شان ما باشد 

نه ابتذالی از آدمیت



باز آمده ام

بعد از اینهمه سال


 در هیاهوی واتساب و اینستاگرام و تلگرام و هزاران شبکه های اجتماعی راحت الحقومی

 

کسی آیا وبلاگ میخواند ؟


به نظر من وبلاگها مثل خونه پدری هستن


 که دور دنیا هم بگردی  باز هیچ جا آرامش اینجا رو نداره ...


سلام و درود میفرستم خدمت دوستان قدیمی حاضر وغایب 


و امیدوارم هرجا هستید دلهاتون پرامید و زندگی تون پرخنده باشه.

....

کجا می رویم این سان


آرام


ساکت


بی خیال...


ما که در ذهنمان جنگ جهانی جاری ست ....


باز گشته ام از سفر... سفر از من باز نمی گردد


(استادشمس لنگرودی)

عاشقانه آرام...نادرابراهیمی

... عادت ردتفکراست وردتفکرآغازبلاهت است وابتدای ددی زیستن، انسان هرچه دارد؛محصول تمامی هستی خویش رابه اندیشه سپرده است،ومن پیوسته می اندیشم ؛ که کدام راه،کدام مکتب وکدام اقدام،درفروریختن این بنامی تواندتاثیربیشتری داشته باشد وهمیشه خاطرات عاشقانه ازنخستین روز،نخستین ساعت،نخستین لحظه،نخستین نگاه ونخستین کلمات آغازمیشود همانگونه که سیاست ازنخستین زندان،نخستین شلاق ونخستین دشنام های یک بازپرس... عشق نفس نخستین است ودرد؛دردجاری، نخستین همیشه... سن مشکل عشق نیست زمان نمیتواندبلوراصل راکدرکند مگرآنکه توپیوسته برق انداختن آن را ازیادبرده باشی

لعنت جاودانه

اندکی بدی درنهاد من 

 

اندکی بدی درنهادتو 

 

اندکی بدی درنهاد ما    ...

ولعنتی جاودانه برتبار انسان فرودمی آید 

  

 

آبریزی کوچک به هرسراچه 

 

هرچندکه خلوتگه عشقی باشد  ... 

 

ازبرای آنکه شهر رابه گنداب درنشیند کفایت است 

 

 

۵۳ترانه عاشقانه از استاد شمس لنگرودی

چه میگذرد در دلم 

 که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است 

  

چه میگذرد درخیالم 

 که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد 

  

چه میگذرد در سرم 

 که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد 

 

 

 

می دانم شبی تاریک در پی است  

 

ومن به چراغ نامت محتاجم 

 

طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند 

 

ومن به زورق نامت محتاجم 

 

 

حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست 

که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم 

قرص ماه حل شده در آسمان !!

 

 

 چه میگذرد در کتابم  

 

که درختان بریده بر می خیزند   

 

کاغذ می شوند  

 

تا از تو سخن بگویم ...... 

 

حافظ موسوی

 

ساعت هابرآسمان خیره می شوم 

 

 

برهرستاره نامی می گذارم 

 

وکهکشان ها را درنقطه ای بدیع 

 

گرد می آورم 

 

 

 

ساعت هابر هره ماه می نشینم 

 

پاهایم رابه سوی زمین آویزان میکنم 

 

تاب می دهم ...

 

 

برآدمها. جنگلها. پرندگان 

 

هریک به فراخور حالشان نامی میگذارم 

 

 

 

همه چیز در آن بالا زیباست 

  

همه چیز از آن بالا زیباست

 

 

درلحظه هایی که به تو فکر میکنم 

 

وانتظار را 

 

مثل هویجی دراز 

 

زیر ساطور قطعه قطعه می کنم 

 

 

کتاب خرده ریزخاطره ها وشعرهای خاورمیانه - حافظ موسوی

من

هوا آرام  

 

 

درها باز  

 

 

سقف آسمان تابیکران  .... 

 

 

 

 

من اما سرد ویخبندانم  

 

 

 

سپاس ازدوستانی که درتمام نبودنها منو فراموش نمیکنند...

؟

 

 

چه هنگام می زیسته ام... 

 

  

کدام بالیدن وکاستن را ...   

 

 

 

من که آسمان خودم 

 

                        چترسرم نیست... 

 

  

تولدم مبارک


چنین زاده شدم دربیشه جانوران وسنگ


وقلب ام


درخلا


تپیدن آغازکرد

.

.

.

خط ممتدجاده...

سکوت...

جدال فکری بین روشن کردن یانکردن کولر...


هوای داغ...نه...به قول ماجنوبیها _ تش باد _

تش بادی که وحشیانه ازپنجره واردمیشه وصورت روشلاق میزنه


وتمایل عجیب به شلاق خوردن ازباد...

به داغ شدن وعرق ریختن...

به آرام وبی شتاب رانندگی کردن


همه چیز غیرعادی شروع شد


ازخواب که بیدار شدم بی اختیار رفتم جلوی آینه

.....به دنبال چین وچروک زیرچشمم


چین چروکی نبود .... درعوض موهام پرازسفیدیه

مگه چندسالگی زیرچشم آدم چین میوفته؟


زمزمه میکنم ... :... امروز من جوانم ؟ میانسالم ؟ چی ام ؟....


چقدرانتظارسی سالگی روکشیده بودم


وامروز اولین روزش بود....


ازآینه کشیدم کنار ... تندتندآماده شدم واسه سرکار رفتن




تش باد رونفس میکشم...عمیق عمیق ...


تمام ریه ام روپرمیکنم ازهوایی که 30سال توش نفس کشیدم


خط ممتدجاده و صحرای لخت وبی برگ...


دشت زردوامتدادخاکستری رنگ افق


درخت ودرختچه های خاکستری که حتی به حرمت نامشان هم که شده

نشانی ازسبزی به تن ندارند


وآب انبارهای کنارجاده که نشان از فراوانی خشکسالی دراین دیار است


چشم انداز طبیعت به قاب عکسی خاک گرفته بردیواری متروکه شبیه است



همه چیزغیرعادی شروع شده بود


مادری که تادم مرگ درد کشید


ونوزادی که درآخرین لحظه های حیات زیرتیغ جراح هندی دیده به جهان گشود...


و پدری که کمونیست بود شاد ازتولددختری که من باشم ...


و زن مذهبی همسایه که سزارین شدن مادر را غضب خداوند برعقیده پدر میدانست


واین منم...


زنی که 30سال پیش از سرلطف یا غضب خداوندی. فاتح شده وبه ثبت رسیده است


یادگاریک عشق


زاده یک درد

.

.

.

.


روپوش سبز میپوشم


درانتظارتولد دخترکانی که سی سال دیگر.....




آیداعمیدی

تنها آمده ام


هیچ غریبه ای نیست


تنم رادرخانه گذاشته ام


نگاهم رادرخواب


لبخندم رادرعکس گوشه آینه


زیبایی ام را هم پشت درمیگذارم


توفقط در رابازکن




برگرفته ازکتاب زیبایی ام راپشت درمیگذارم نوشته خانم آیداعمیدی

یک پست قدیمی که خواستم دوباره مرورش کنم


دوست داشتن کفایت میکندبودن را ...؟


سالهاپیش دوستی اینوبرام نوشت ومن بارهابهش فکرکرده بودم  ...


آیاواقعادوست داشتن کفایت میکندبودن را؟


دوستای زیادی دارم  همراهان زیادی هم .ولی آیاهیچ وقت میتونم یکی را دلیل بودنم بدانم ؟ 

اگرنه؟


پس یامن اوراآنقدردوست نداشتم یادوست داشتن کفایت نمیکندبودن را ... 


ماآدمهاخیلی عجیبیم ...عجیبترازهمه مخلوقات 


 خیلی مواقع هستیم امانیستیم  ... 


نیستیم اما باتمام وجودهستیم  ... 


عاشقیم اماپرازنفرت  ... 


فارغیم امادنبال یک بهونه کوچک برای عشق ورزیدن 

 

ماآدمهاهمه کارمیکنیم اما به هیچ کس اجازه تخطی ازعرف وباورخودمونونمیدیم


خارج ازباورهامون به هیچ کس اجازه زندگی وانتخابونمیدیم ...


ماآدمهابه زبان ابرازمیکنیم اما قلبامون پرازانکارند  ... قلبمون فریادمیکشه اما زبان که نه ...حتی به چشمهامون هم اجازه بیان نمیدیم ...


ماآدمهادراوج خوبی بدمیشیم   وبعضی مواقع بدی میکنیم تاخوب بودن وعشقمونوثابت کنیم ...

 

ماآدمها هستیم اما نیستیم ...


باهمیم امابی خبرازهمیم ...


عاشقیم امافارغ ازهمیم ...


فارغیم و..... 

درزندگی ما موجودات عجیب خداوند آیادوست داشتن کفایت میکندبودن را ؟ ؟ ؟


شعری ازسارامحمدی اردهالی


من از زندگی چه میخواهم

چندکاست موسیقی و واکمنی درپیت

یک مداد

کاغذ یاگوشه سپید روزنامه ای

فنجانی شیر


                      لحظه ها...ثانیه ها...ساعت ها...



من اززندگی چه میخواهم

جین با تی شرت آبی

کمی آبنبات باطعم نعناع

سوت زدن برجدول خیابان ها


                        عصرها...جمعه ها...شب ها...


من اززندگی چه میخواهم

گپ زدن بادزدان قاتلان روسپیان

کافه رفتن باقدیسان پیامبران ساحران

تقسیم حق وخنده وچای

نوشتن شعری بردرتوالت جهان

که چون سنگی درکفش ها بماند


                           روزها...سال ها...قرن ها.....


استاد شمس لنگرودی


لبخند همه‌مان کمی مشکوک است ... مونالیزا!‌


همه‌مان بار داریم


و نمی‌دانیم در دل‌مان چیست...


  همه آویزانیم


و چشم به راه خریدارانیم


لبخند همه‌مان کمی مشکوک است


چه کنیم ...



خالق‌مان داوینچی نبود....


من سردهستم

من سرد هستم ...


چشمهای سیاهت را به من میدوزی

و لبخند میزنی

کلاه برسرم میگذاری

وشال بر گردنم می بندی

گرم می شوم 


یک آدم برفی

درزمستان تو 


می مانی

که آب نشوم 


برگرفته ازکتاب حواسرداست نوشته خانم مرجان مهدوی

درد کشتن

به پلکهام فشارمیارم ... چراهنوزخوابم میاد؟ 

نبایدباسرعت برونم... پامو از پدال گاز بر میدارم  

خمیازه میکشم

نمیدونم صبح خماریه ... یامن هنوزخمارم؟؟؟

 

هنوزهوا اونقدرهاگرم وشرجی نشده که بخوای صبح اول وقت کولرروشن کنی ...شیشه رامیکشم پایین ...بادخنکی میخوره به صورتم... 

 یه کم خوابم میپره 

 

به پلکم فشارمیارم ...چراهنوزخوابم میاد ؟؟؟

 

بلندبلندباخودم حرف میزنم ......

 

توله سگ سیاه وسفیدهمیشگی امروزهم روجاده ست 

نصف بدنش سفیده ... نصف دیگه سیاه سیاه 

دورخودش میچرخه و بازیگوشانه میادوسط جاده......  

بوقی ممتد...نیش ترمزی کوتاه....و فرار  

ازشیشه بغل نیگاش میکنم 

هنوزبازیگوشانه میچرخه ودم تکون میده 

 

 

خواب ازسرم پرید 

volumeضبط ماشینومیبرم بالاتر وباهاش میخونم ... 

ساقی ساقی ای ساقی 

بازمستم ودیونه 

غم عشق ورسوایی 

دیگه ازکی پنهونه ................ 

روزپرکاری بود 

هنوزحرص میخورم....  

چندروزپیش بستریش کردیم ...وبعد بااصرارخودش مرخص شد 

هزارتاهشدارداده بودمش وبا هزاردلیل ترسانده بودمش.... 

ولی مرغ یک پاداشت .... رضایت شخصی ... اثرانگشت ... ترخیص ... 

 

وامروزبرگشته بود 

بابچه 9ماهه ی مرده ای توشکمش  

پوست بچه هنوزصورتی بود...چشمهای بسته...هیپوتون ... خاموش خاموش 

هم حرصم گرفت ... هم دلم سوخت 

و هنوزهق هق گریه هاش توسرم تکرارمیشه 

وهنوزباخودم کلنجارمیرم  

 

وبغضی عجیب تر ازهمیشه توگلومه  

برحسب عادت ... آهنگ ماشین باصدای بلندپخش میشه اما چیزی نمی شنوم ... وخنکی کولرماشین نمیتونه داغی صورتم رو کم کنه

 

ناگهان......  

پامومیذارم روترمز....جیغ میزنه.... 

سگ سیاه وسفید همیشگی 

سیاهش جلوی من بود 

سفیدش تولاین مقابلم ... اونورخط ممتدجاده 

 

آخ...............  

نمیدونم چطوری ؟ چه موقع ؟چه کسی؟ 

ولی............چه حس غریبی به بغض غریبم اضافه شد.... 

کشتن چه دردی داره......... 

کشتن چه دردی داره ........... 

وسیمین غانم باصدای بلندمیخونه ... 

گل شب بو دیگه  

شب بونمیده 

کی گل شب بو رو 

 ازشاخه چیده

خداوند ناما....

خداوند ناما...    

 

یانیستی یا آنچنان بزرگی که دروهم وخیالم نمی گنجی    

  

نیستی و همه چیزبرحسب اتفاق وتکامل رخ می دهد...   

 

واگرهستی بگو... 

 

چرا چرخه طبیعت خودساخته ات از ید قدرتت خارج می شود؟ 

 

 

نیستی که اگرباشی هم ... نه بخشنده ای و نه مهربان     

 

 

که اگرمهربان بودی ... 

  

       سیلی جمعیتی را... 

 

            زلزله ای شهری را... 

 

                  و طوفانی خانواده هایی را ازهم نمی پاشید    

 

 

که اگربخشنده بودی  

 

        خیل کوران و کران وبی دست وپایان درحیطه حکومتت چه میکردند؟  

  

.  

.    

 

خداوند ناما ...

  

این چه بخشندگی وچه مهربانی ست ... ؟   

 

که میل داده ای...امالذتش را وعده آتشم می دهی؟    

 

چه  مهربانی که هرخطایی را وعده جزاهای بیشمار ام می دهی؟    

 

چه حیات بخشیدنی که بی رخصت می آفرینی وبی رضایت مرگ می بخشی...؟   

 

  

 

این چه سادیسمی ست ...  

 

 

که زجرکشیدن بندگانت رادرهوسی طولانی وطولانی تر به تکرارنشسته ای؟     

.  

.    

خداوندناما  ... 

 

به سخره ام گرفته ای؟   

  

مرا و پیشینیان مرا به سخره گرفته ای ؟    

   

با ترس از آینده ای موهوم  ذلت و اطاعت  ما را لذتی شیطانی میبری ؟  

 

  

آیا ...

  

بازیچه مان کرده ای و فراغتت را به تماشای ما نشسته ای؟   

 

            و ما صحنه گردان سینمای ملک پادشاهی تو ایم؟     

 

            که اگرچنین نباشد...بودن ما به چه کارت می آید؟

 

.     

 

خداوندناما ...

  

همسایگانی دارم فارغ و آسوده   

 

  

که ازترس خشم تو روزانه بارها خم وراست میشوند...   

 

 

و برای رسیدن به جنات نعیم ات

 

 

وردهایی میخوانند    

  

و...  

      می خورند 

 

          و می خوابند  

 

                و می زایند  

 

                        و میمیرند  ... 

  

 

همسایگانی که تا به حال میلیاردها چو آنان آمده اند و رفته اند...    

 

خواهند آمد وخواهند رفت     

 

                     همچنان که من ...    

  

 

 

خداوندناما  ...

 

      گرتوآفریدی... 

 

             چرا مرا از جنس همسایگانم نیافریدی  ؟ ؟ ؟      

  

 

همسایگانی که به دورسنگی پرستشت میکنند 

 

 و رو به همان سنگ...اطاعت  .  

 

ودروحشت عذاب عظیم ات به کوچکترین نامهربانی ات شک ندارند   

 

همسایگانی مخلص که وعده داده شده فردوس برین تو اند؟...  

   

  

راستی ...

 

         این خیل میلیونی بهشتیان به چه کارت می آید؟ .... 

 

 

بهشت ...  ؟  ؟  ؟

 

سبز میدانی پرمیوه باجویهای سرشارازشیر وشیرینی 

 

                                    درسایه درختانی پرثمر.....    

 

سبزمیدانی که رسولانت  ... 

 

خسته وخشنود از ارشادی خونبارو بی رحمانه 

 

 در آغوش حوریان آن لم داده و می ناب مینوشند    

 

خداوند ناما    ...

 

من ازسکون و آرامش بهشتت دلم میگیرد...   

 

و پارسایانت نیز مرا ازآتش خشمت میترسانند  

  

 

خداوند ناما ...

 

گرهستی... بگو 

 

     من ازکجا آمده ام وبه کجایم خواهی برد ....؟  

 

من جدالی-پیکاری و هیاهویی را  

             به آرامشی خلسه وار وبی انتها ترجیح خواهم داد ...

  

  

  

کرمهایی درمغزم میلولند ...  

 

خوره ای که در انزوای درونم...روحم رامیجود

 

 

چه کنم که 

 

وردهایی تکراری...    

 

      صراطی مستقیم... 

 

           خانه ای مقدس... 

 

                 و مسیری موهوم... 

 

                             ارضایم نمیکند     

 

خداوند ناما  

 

خدای من گم شده است.... 

 

 

 

گر میتو ا نی  ...

                

                مددی کن مرا

 

 

 

 

مائده های زمینی نوشته آندره ژید

 

 

زیباترین چیزی که برروی زمین شناخته ام 

 

                           ای ناتانائیل ...  

 

 همان گرسنگی من است   

 

که همیشه وفادار مانده: 

  

به تمام چیزهایی که درانتظاراوبوده است   

 

 

 

اگرآنچه تومیخوری سرمستت نکند ...  

 

بدان ازاین روست که گرسنگی ات کافی نیست... 

واگویه

  

ای مقلب القلوب والابصار 

                        من متحول خواهم شد 

 

من درین نوروز... نو خواهم شد 

من درین نوروز پروازخواهم آموخت 

                              اوج خواهم گرفت 

                                  متولدخواهم شد 

همیشه نخستین ساعات پس ازسال تحویل بهترین ساعات زندگی من هستند 

ساعاتی که محاکمه میشوم و تبرئه میکنم  

به گناهی میسوزانم و به ثوابی پاداش میبخشم 

ساعاتی که برنامه هامیریزم  

وبرای یک سال دیگربه خودم برای زیستنی دوباره وقت میدهم  

سال ۸۸ بدشروع نشد... 

نوروز۸۸به گناهی سوزاندم که هیمه های آتشش گلستانم شد 

دردی که تسکینی داشت همراه بازخمی که همیشه به یادگارخواهدماند  

امسال نمیسوزانم...بلکه تبرئه میکنم 

شاید که امیدی به برو باری باشد  

و

کوله باری سنگین ترکه دراسفند ۸۹  برزمینش خواهم نهاد  

.

برای سال جدید... برنامه ها دارم 

                            من متحول خواهم شد 

                                       ای مقلب القلوب والابصار