من با اون

من با اون کلبه ای ساختم برای زندگی مجازی

من با اون

من با اون کلبه ای ساختم برای زندگی مجازی

خنده های قشنگت...

امروز شنبه ۲/۸/۸۸

نزدیکای ظهر تو مینی بوس بودم زنگ زد.از وقتی حرفای دلم و بهش زده بودم عذاب وجدان گرفته بود و میخاست با مخفی کردن احساسش منو نسبت به خودش دلسرد کنه اما زبون من نمیزاشت تصمیمش و عملی کنه.

ازش پرسیدم جیگیلی شبیه کیه؟ خند ش گرفت گفت من!!! گفتم منتظر همچین جوابی بودم. نمیدونم چرا گاهی وقتا یکم خبیث میشه کلی زد تو ذوق من . اما دیگه دستش واسه من رو شده بود میدونستم داره اذیت میکنه منم طبق معمول بهش گفتم خیلی بدی. گفتم ببین چه طوری یه تنه بزرگش کردم. خندید(قربون خنده هات برم)..........

جمعه دلگیر

امروز جمعه ۱/۸/۸۸

دلم میخاست از لحظه لحظه هاش با خبر باشم دلم میخاست بدونم نکنه خدایی نکرده دل اونم مثل دل من بگیره و بارونی بشه(مثل هوای الان). اما با خودم گفتم این وظیفه تو نیست. تو شریک لحظه هاش نیستی باید به این وضعیت عادت کنی.سکوت کردم....

خاطرات من

امروز پنج شنبه ۳۰/۷/۸۸ 

عصر ازدانشگاه اومدم زنگ زد. روز تعطیلش بود اما از بس کار ریخته بود سرش حسا بی خودش و خسته کرده بود.این خستگی رو میشد از تو صداش فهمید. میگفت از بس پیاده رفتم کف پاهام داره میسوزه .دنبال گرفتن وام و رهن خونه بود .واقعا هزینه ها تو تهران سر سام آوره. امیدوارم هر چه زودتر اون خونه که هم کف بود براش جور بشه و یکی از مشغله های ذهنش کم بشه.

وقتی تلفن و قطع کرد احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده. دلم میخاست از صبح تا شب صداش و بشنوم. یهو دلم گرفت یه حرفایی بهش گفتم که یکم ناراحت شد. خیلی وقت بود این حرفا رو دلم سنگینی میکرد. میدونستم جواب تمام حرفام چیه (یک کلمه دو حرفی) جوابشم منطقی بود اما خوب دل من که مثل دل اون یه عاشق منتظرش نبود بخاطر همینم نمیتونستم دلیلش و قبول کنم.

اون شب کلی به حال خودم غصه خوردم. فهمید اون شب تو دلم چه خبر بوده. اما نفهمید که من با دیدن ...و ....چقدر حسرت میخورم. نفهمید که چقدر غصه خوردم. شاید خونه دلش و واسه بهتر از من اماده کرده بود. شاید هر کسی جای اون بود همین کارو میکرد و چاره ای جز این نداشت.....

 

روزای قشنگ

سلام.این وبلاگ حکم دفترچه خاطراتم و داره. خاطرات قشنگی که با تو داشتم. با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما بدجوری به دلم نشستی. بر خلاف خیلی از ادما حرف و عملت یکی بود.

خیلی طول کشید تا بهت اعتماد کنم. اوایل فکر میکردم توام مثل بقیه دنبال خوشیای زودگذر خودت هستی. اما یه روزی شخصیت واقعی خودتو نشون دادی و خیلی کمکم کردی از این بابت ممنون.

شرایط خیلی بدی داشتیم ولی تو با حرفات با راهنمایات تونستی تا حدی این آرامش و بهم برگردونی. بعد از این حادثه با خودم فکر کردم چه دلیلی داشت یه غریبه خودشو با من همدرد بدونه و پیگیر کارای من بشه؟!!

از اون وقت شد که نظرم نسبت بهت عوض شد.مهربونیات باورم شد.حرفات به دلم نشست.فهمیدم زندگی من به اندازه زندگی خودت برات ارزش داره. وقتی سعی میکردی مشکلم و حل کنی احساس میکردم صادقانه داری کمکم میکنی. شاید خیلیا فکر کنند همشون اولش همین جورند. اما من همه جوره امتحانش کردم آدم خوبیه.

اون موقعیت خیلی خوبی داشت دلیل نداشت این همه مدت با من بمونه و تمام شک و تردیدای منو نسبت به خودش از بین ببره.اوایل خیلی مغرور بود و من از آدمای مغرور متنفر بودم چند باری هم با حسابی دعوا کردیم هر دو رو خواسته خودمون پافشاری میکردیم. اما من دلیلی واسه قبول خواستش نمیدیدم.

خلاصه اینکه تصمیم گرفتم خاطراتمون و بنویسم.میدونم خیلی دیر شروع کردم.احساس کردم الان که وقت رفتنشه بیشتر دلتنگش میشم بخاطر همینم خاطراتم و مینویسم شاید یه روزی بخونه.و بعد از رفتنش احساسم و نسبت به خودش بدونه.