من با اون

من با اون کلبه ای ساختم برای زندگی مجازی

من با اون

من با اون کلبه ای ساختم برای زندگی مجازی

پشه هه ....

امروز جمعه 15/8/88

 

 تا ساعت 3 خبری از اقای خونه نبود. چند بار خواستم یه خبری ازش بگیرم اما گفتم شاید خاب باشه. اخرم دلم طاقت نیورد. به گفته خودش "داشتم لباس میپختم و شام میشستم". امشب اقای خونه برام ماکارانی درست کرده(دست گلش درد نکنه).  

 

گرم صحبت بودیم یه یه پشه شد سوزه صحبتومون و کلی خندیدیم. از اون خنده های قشنگ که دلم میلرزه....

 

نقش پر رنگ اقای خونه

امروز پنج شنبه14/8/88

 

امروز اقای خونه در نبود من حسابی کمبود خابش و جبران کرده بود. عصر وقتی زنگ زد واسه اینکه خودش و بیشتر تو دلم جا کنه گفت:نهار نخوردم و منتظر موندم تا شما بیای با هم بخوریم. 

 

منظورش این بود که: آخی در نبودت حسابی خابیدم چون میدونستم اگه بیای نمیزاری بخابم الانم خیلی گرسنمه نهارو بیار بخوریم. من عاشق غیر مستقیم حرف زدنشم. در عین غیر مستقیم بودن مستقیم منظورش و میرسونه. 

 

امروز اقای خونه نقش خودش و پر رنگتر کرد و بخاطر جا گذاشتن کیف پولم کلی سرزنشتم! کرد. قراره من و تو خونه زندانی کنه و بعدشم کلیدو قورت بده تا مبادا من کلید و گم کنم!!

خونه جدید

امروز با خانم خونه تصمیم گرفتم یه وبلاگ توی بلاگ اسکای بسازیم و از بلاگ قبلی اسباب کشی کنیم.خیلی سریع این وبو ساختم و خودم تنهایی اسباب کشی کردم.  

هنوز خانم خونه از آدرس جدیدمون خبر نداره. میخوام با یه اس ام اس غافلگیرش کنم. 

توی پستهای بعدی کم کم ما رو بهتر می شناسید. 

فعلاْ....

خاطرات قدیم...

امروز چهار شنبه 13/8/88

امروز من و اقای خونه تصمیم گرفتیم با هم کلبه ئ ارزوهامون و بسازیم. البته لازم به ذکر است که من با این بچه نمیتونم از عهده همه کارای خونه بر بیام و نیاز به حس قشنگ همکاری شما اقای خونه دارم. از قدیم گفتن تهیه مسکن به عهده مرد خونست شما قدم اول و بردارین خودم آجر میدم دستت...!!!

 

امروز وقتی زنگ زد مثل همیشه پرسید چه خبرا؟ و منم تمام خبرا رو با جزئیات براش گفتم. اما این دفعه اقای خونه نطقش گل انداخته بود و خاطرات قدیم و تعریف میکرد. (چایی خوردنش من و کشت)!

از روحیه شکست ناپذیر قدیمیا میگفت که چطوری با مشکلات و بیماریها مبارزه میکردند. کلی خاطره از کرسی های قدیم و شورو اشتیاق بچه ها واسه دور کرسی نشستن و محاسنش گفت.

همچین با احساس تعریف میکرد که انگار اون زمان بوده. من که یه لحظه ارزو کردم کاش منم بودم ولی یه سوالی تو ذهن من بدون جواب موند. که چطوری ایا....؟؟

و در اخر یه تعارف جدید کشفیدیم: (تو کی باشی؟! اختیار دارین خودت کی باشی؟!!)

اذیت و ازار من...

امروز سه شنبه12/8/88

نمیدونم چرا حس اذیت کردنم گل گرده بود. یک ربع ازش فرصت خاستم. نمیدونستم تو این وقت کم کدوم استعدادام و به مرحله شکوفایی بزارم؟. کلی اذیتش کردم و اون به من لقب جلاد داد.

بعدا فهمیدم از شدت خستگی بیهوش شده اینجا بود که دعا کردم خدا از اون باهوشا قسمت من کنه..!!